مجید سجادی تهرانی – ونکوور
این یک یادداشت سیاسی نیست. شاید به سبک رنه مگریت در نقاشی «خیانت تصاویر» که پیپی کشید و زیر آن نوشت این یک پیپ نیست (و واقعاً هم نبود؛ تصویری از یک پیپ بود)، یا جعفر پناهی که فیلمی ساخت و عنوانش را «این یک فیلم نیست» گذاشت، باید بگویم این، اصلاً یک یادداشت نیست! و خیلی هم دربارهٔ ونکوور نیست و راستش من اصلاً در ترن هوایی نیستم. اینجا پشت فرمان در تقاطع گیلمور و استیل کریک درایو، پشت چراغ قرمز منتظرم. شجریان با آن صدای آسمانیِ تکرارناشدنی دارد میخواند که «برسان باده که غم روی نمود ای ساقی»، خورشید تازه رخت بربسته است از آسمان؛ آسمانی تیره و تار. باران سختی میبارد و دید محدود شده است. با این حال توجه هر گذرندهای را جلب میکنند. روی تمام درختها و تیرهای چراغ برق و سیمها و شیروانی ساختمانها نشستهاند. هزاران کلاغ سیاهِ استیل کریک را میگویم. قلبم فشرده میشود. میگویند اسمش سینا بوده است.
میدانم بهتر است در ماشین رادیوهای محلی را گوش بدهم. این یکی از اولین درسهای جا افتادن است. باید از اخبار محلی باخبر باشی که بتوانی به موقع سر صحبت را با آنها باز کنی؛ آنها که چند سال یا چند دهه یا چند نسل زودتر از تو از جایی دیگر از ریشههای خود بریدهاند و آمدهاند اینجا دوباره از اول خودشان را قلمه زدهاند. بعضی قلمهها خوب گرفتهاند و حالا برای خودشان درخت تنومند پرسایهای شدهاند، بعضی خیلی زود سوخته و پژمرده شدهاند و بعضی ساقهٔ لاغر کمجانی ماندهاند که ماندهاند. «ای کاش آدمی وطنش را همچون پرندهها / میشد با خود ببرد هر کجا که خواست»؛ فرهاد شش بار این بند را در انتهای قطعهٔ کوچ بنفشهها تکرار میکند و هر بار زخمی عمیقتر میزند با آن صدای خشدارِ غمدارِ استوارش.
استیل کریک همانطور که از نامش پیداست، نهر باریکی است که آب آهسته در آن جاری است، نهری بیجان که از جایی حوالی سنترال پارک شهر برنابی سرچشمه میگیرد، مسیری را در میان مراکز شهری و صنعتی طی میکند و دست آخر به دریاچهٔ برنابی میریزد. سالهای گذشته این نهر بیاندازه آلوده و به فاضلاب صنعتی تبدیل شده بوده و بهجز همین کلاغها موجود دیگری در حوالیاش آشیان نداشته است. چند سال است اما به همت نیروهای داوطلب ذره ذره پاکسازی شده اما هنوز تا اصلاح کامل راهی طولانی در پیش دارد. خبر خوب آن است که حیات وحش دوباره به آن برگشته است و حتی ماهی سالمون در آن مشاهده شده و حواصیلها و مرغهای سینهسرخ و قرقاولها در حوالیاش لانه ساختهاند. البته لشکر کلاغها بهقدری هستند که نمیگذراند چشم چیز دیگری را ببیند اما کمی دورتر از ازدحام این سیاهجامگان، در محلهها و پارکهای اطراف، پرندگان گوناگون و رنگارنگ و خوشآهنگ را میتوان یافت. کلاغها پس از چند لحظه سکوت نفسگیر ناگهان همه با هم بهسمت شرق شروع به پرواز میکنند. چراغ سبز شده و من متوجه نشدهام. ماشینهای پشتی بوق میزنند. میگویند اسمش سینا بوده است.
شبکهٔ CTV گزارشی پخش کرد از گروهی از معترضان ایرانی مقیم ونکوور که برای دومین هفتهٔ متوالی در حمایت از اعتراضات داخل کشور روبهروی آرت گالری تجمع کردهاند. روی صدای گزارشگری که از اعتراضات ضد حکومت در داخل ایران صحبت میکند، تصاویری از تظاهرات مدافعان حکومت در داخل ایران نشان داده میشود. دستاندرکاران حتی زحمت نکشیدهاند تصاویر درستی برای آیتم خبری کوتاهشان انتخاب کنند و از آن جالبتر صحنهایست که به تئاتری کمدی شباهت بیشتری دارد؛ یعنی بخشی از گزارش که در آن در حالیکه یکی از هموطنان از لزوم آزادی بیان در داخل ایران حرف میزند، یکی دیگر از مبارزان راه آزادی با خشونت پلاکارد معترض دیگری را که شعارش به مذاق او خوش نیامده، پایین میکشد. گزارشگر میگوید بهنظر میرسد ایرانیان برای انتخاب راه رسیدن به صلح و آرامش اختلاف نظر زیادی دارند. واقعیت آن است که لحن گزارشگر محترم از نفس دعوای معترضان دلآشوبکنندهتر است. من اما بیشترِ ذهنم را یک نام به خود مشغول کرده است. میگویند اسمش سینا بوده است.
سینا بهترین اسمی بود که میتوانستم برایش پیدا کنم. سینای من با انقلاب ۵۷ به دنیا آمده بود. پسر یک چپگرای ایدهآلیست بود. و در اوایل دههٔ هفتاد که پدر عقاید ابلهانهٔ جوانیاش را کنار گذاشته و به یک تکنوکرات موفق نیمهحکومتی تبدیل شده بود، با عکاسی از کودکان کار در بازار تهران و کودکانی که در زبالهها بهدنبال غذا میگردند، عملاً پا جا پای جوانی او گذاشته بود. همزمان با حوادث کوی دانشگاه، در روزنامهها بهعنوان عکاس خبری مشغول به کار شده بود. با دختری که از کودکی دوستش داشت، عاشقی کرده بود. سال ۸۸ دستگیر، شکنجه و تحقیر شده بود و بعد از شش ماه با پارتیبازیهای پدر آزاد شده و حالا بیرون از ایران بود و بعد از گذشت دو سال هنوز کابوس میدید.
میگویند سینا قنبری، جوان بیست و دو سه ساله، از معترضان دستگیرشده در ناآرامیهای اخیر در زندان اوین خودکشی کرده است. در بیست و دو سالگی سینای من هنوز عاشق دختری بود که اصرار داشت پرواز کلاغها در زمینهٔ آسمان سفیدِ یک روز برفی زمستانی از زیباترین تصاویری است که در عمرش دیده است. هنوز به آینده امید داشت. هنوز زنده بود.
دی ماه ۱۳۹۶